پیشگفتار: همهمه - مملکتِ کارشناس پرور - آخَرین پیامبر، بعد از آخِرین پیامبر! - آخرین مشکل بشریت! - بیابید پرتقال فروش را! - یک بام و دو هوا - کاف سین بِ.
بیایید و آقای ریش قرمز را در نظر بگیریم. برای چه؟ عرض میکنم خدمتتان. این شخص به ظاهر محترم و یا ممکن است حتی به باطن محترم، هنگامی که خبری، رویدادی، مشکلی، اتفاقی، ماجرایی عمدتاً عظیم و یا گاهی متوسط و حتی شاید کوچک پیش آید، شروع به نظر دادن میکند. حتماً عرض میکنید، خب که چه؟! میگویم، صبر داشته باشید. کاری نداریم که این بزرگوار در پیشامد و مشکل بوجود آمده تا چه حد کمک کرده یا نکرده است، خود وارد عمل شده یا نشده است، حتی چه اندازه مقصر هست یا نیست و . چرا که هرکدام از این موارد، خود جای بحثی دقیق، و البته نیازمند آگاهی از وجوه پنهان ایشان دارد، که ما را درگیر امر خطیر قضاوت میکند، که در مرام رندان نبُوَد. جدای تمام عناوین یاد شده و یا مستتر در سه نقطهی آمده، شروع میکند در بحبوحهی بحران یا مشکل موجود، داد سخن و ایراد و نقد و بحث و جدل سر میدهد. حال برای این عمل خود نیز، چه بهانهی درست و یا اساساً نادرستی، از عباراتی چون حرف من موجب آگاهی و بیداری میشود، گرفته تا، موجب دیده شدن من میشود و شهرت به دنبال میآورد یا . دارد را هم کاری نداریم.
اولین و مهمترین مسئله در این حرکت آقای ریش قرمز این است که اصلاً چه میگوید؟!
بگذارید کمی، فقط کمی، و نه خیلی دقیقتر، بیان کنم. ایشان در خانه خود و یا با حضور در سطح و حتی ممکن است در عمق فاجعه، اقدام به فریاد زدن کند که آی چنین گشت و چنان رفت و .، آن هم دقیقاً زمانی که برای موضوع پیش آمده نیاز به آرامش و تحلیل و دقت و عمل است، چرا که بسیاری از افراد جامعه را درگیر خود کرده و همه با آن دست به گریبانند. جایی که انرژیها باید صرف عبور از آن تنگنا شود، مصروف گیر دادن به یگدیگر، قضاوت، بد و بیراه گفتن، و در آتش و دود به پا شده دمیدن میشود. ممکن است فکر کنید منظور من اتفاقات رخ داده در سیلهای اخیر است، و حتماً میپرسید، پس چرا انقدر مطلب را پیچاندهام؟!
مطمئن باشید برای من هم بسیار راحتتر میبود اگر ایراد کار فقط در همین سیل اخیر باشد، تا با فراق بال، صرفاً از بیرون گود، نسخهای برای آن سرهم میکردم؛ اما نمیدانم تا چه حد در این موضوع دقیق شدهاید که این امر، به رفتار همیشگی ما تبدیل شده، و در تمام و یا شاید اکثر قریب به اتفاق رویدادها و رخدادها، از ما سر میزند. اینکه در پیچ و خم هیجانات یک ماجرا، همه شروع به هیاهو کردن مینمایم، آن هم نه با پرداختن بموقع، و دقیق شدن به ریشههای مشکل، و راهکارهای ممکن، که صرفاً حرفهایی کلی و قضاوتهای سطحی یا عمقی خود را پخش، و یا عمدتاً به تکرار طوطیوار نظرات درست و غلط دیگران میپردازیم. مبادا در عرصه سخنوری، خدشهای به توانایی ما وارد شود (!). این در حالی است که درست با همان شدتی که این رَویه در بین ما شعله میگیرد، با فروکش نمودن هیجانات ناشی از بحران، این عملکرد نیز به سرعت در بین ما خاموش میشود، و تک و توک جرقههایی که از بین خاکستر آن بیرون میجهد نیز، عمدتاً در همان مسیر تکرار مکررات کلیگویی و تیکه پراکنی ادامه مییابد؛ و چنان با شتاب به گنجهی خاطرات جمعی پرتاب شده و فراموش میشود، که هر کداممان فکر میکنیم قرنهای زیادی از آن پیشامد گذشته است. سپس به سرعت و یا با کمی استراحت، منتظر اتفاق بعدی مینشینیم، و یا اگر خیلی همت به خرج دهیم، خود تا قدم رنجه نمودن مشکل بزرگ و اصلی بعدی، موضوعی جهت اوقات فراغت و دستگرمی پیدا میکنیم؛ و دوباره روز از نو و روزی از نو.
ممکن است برخی منظور مرا اینگونه فهمیده باشند که با روشنگری و یا آزادی بیان و یا ابراز عقاید و دیگر اسامی ممکن که میتوان لیست کرد، مشکلی دارم؛ و یا اینکه فکر کنند حرف من این است که علاوه بر مشکلات و یا بجای مشکلات، اتفاقات خوب را هم بیان کنیم؛ اما نه چنان است که مخالف حرف زدن دیگران باشم که نه سر پیازم و نه ته سیر، و نه چنین است که تنها به دنبال تساوی بین گزارشات خوب و بد باشم، هرچند اگر هردوی آنها، لازم هم باشند.
پس دو ساعت است وقت شما را برای گفتن چه چیزی گرفتهام؟!
مسئله این است که با تمام احترامی که برای حنجرهی دوستان، که با اصوات و فرکانسهای مختلفی فریاد میزنند، قائلم، اما این حرکت باید ثمری بجز گرفتگی گلو نیز، نه برای ما، که دستکم برای خود این عزیزان داشته باشد. منظور آنکه در زمان تشویش و دلهره و بحران، افراد درگیر که مشکلشان با این حرفها حل نمیشود و عقل و گوششان بدهکار این حرفها نیست، و آنکه ببیرون از دغدغهها است، درکش از موضوع ناقص. پس ابتدا با عمل و اقدام و همراهی و همیاری و دستکم با ایجاد نکردن مانع و مشکل بگذاریم از هیجانات و شدت و سختی پیشآمده بگذریم، و سپس آن هم نه به غر زدنهای کلی، که به حل دقیق و با برنامه این مشکل بپردازیم، و برای جلوگیری از تکرار آن، رویکردی داشته باشیم. با آرامش نظر بدهیم و پاسخ بخواهیم، متخصص و عوام و . عقلهای داشته و نداشتمان را روی هم بریزیم، راهکار درست و مناسب و نه خرابتر کن ماجرا را بیابیم، و برای پیشبرد آن، پیگیری همگانی داشته باشیم. فقط یک نمونهی ساده را مثال میزنم که قابل فهم و البته مدنظر و توجه همه نیز بوده و هست، همان مسئولین خرد و کلانی که درست یا غلط به باد انتقاد شدید و خفیف میگیریمشان، تنها در این مدت بحران مسئول نبودهاند. در زمان انتخاب آنها به هر چیزی توجه میکنیم جز آنچه باید، و فقط در هنگامه حادثه نیز دنبالشان میگردیم، و بعد دوباره گرد فراموشی است که بر خاطرهها مینشیند. اگر کسی دنبال پیگیری بعد از ماجرا هم برود، دیگر افکار و اذهان مدعیان عموم، حوصلهی پرداختن به این موارد را ندارد، چرا که حوادث جدید برای داد زدن در پیش است. آنهایی هم که توجه دارند و همچون شخص شخیص ریش قرمز، توهم تنها عقل کل موجود در آفرینش بودن را دارند، فقط به گفتن یک جانبهی افکار خود عادت کردهاند، و نه به بحث همهجانبه برای رسیدن به یک نظر جامع و کامل .، و بیشتر پرسشگر هستند تا پاسخجو (!).
ریش قرمز
مریخی: چه عجب، بالاخره برگشتی! رفتی آچار بخری یا بسازی؟
زمینی: آخ ببخشید اصلاً یادم رفت .
مریخی: یادت رفت؟ خب پس تا الان چی کار میکردی؟
زمینی: بین راه یه عده دور یه نفر جمع شده بودند، داشت براشون حرف میزد. رفتم ببینم چی میگه. یه مچبند هم بهم داد.
مریخی: مچبند؟!
زمینی: داشت از رسیدن حرف میزد و این حلقهی وصل رو به هرکی که میخواست باهاش همراه بشه برای رسیدن میداد؛ منم درخواست کردم و گرفتم ازش.
مریخی: رسیدن به چی و کجا؟
زمینی: نمیدونم.
مریخی: مارو باش کیو فرستادیم دنبال آچار!
ریش قرمز
مریخی: پاشو یه دقیقه لامپ اینجا رو خاموش کن!
زمینی: خستم، ولو شدم، حال ندارم.
مریخی: مطمئن باش دست خودم گیر نبود به تو نمیگفتم.
پــــــاق
مریخی: چی شد؟
زمینی: لامپ رو خاموش کردم دیگه.
مریخی: کل برق خونه پرید!
زمینی: تو میخواستی لامپ خاموش بشه دیگه، به باقیش چی کار داری؟ یه پریز بغل دستم بود، کاری کردم فیوز بپره.
ریش قرمز
زمینی: چیزی بیرون لازم نداری؟
مریخی: کجا میری که باز شیک و پیک کردی؟
زمینی: مث تو همیشه روغنی و کر و کثیف خوبه؟ میرم جلسه.
مریخی: سه هفتس جلسه چی میری؟ به نتیجه نرسیدین هنوز؟
زمینی: هفته اول جلسه حول بحران بود، هفته دوم موضوعش مدیریت بحران بود .
مریخی: خب این هفته چی؟
زمینی: بحران مدیریت بحران.
مریخی: خب پس به سلامتی گویا به یه نتایجی رسیدید بالاخره بعد این همه وقت؟!
زمینی: آره امروز جمعبندی این هفتس، برای طرح موضوع هفته بعدی.
مریخی: هفته بعدی؟
زمینی: آره دیگه، نمیشه بحران رو که همینجوری ول کرد. نیاز به مدیریت بحران مدیریت بحران داریم.
مریخی: . موفق باشید!
ریش قرمز
پیشگفتار: همهمه - مملکتِ کارشناس پرور - آخَرین پیامبر، بعد از آخِرین پیامبر! - آخرین مشکل بشریت! - بیابید پرتقال فروش را! - یک بام و دو هوا - کاف سین بِ.
بیایید و آقای ریش قرمز را در نظر بگیریم. برای چه؟ عرض میکنم خدمتتان. این شخص به ظاهر محترم و یا ممکن است حتی به باطن محترم، هنگامی که خبری، رویدادی، مشکلی، اتفاقی، ماجرایی عمدتاً عظیم و یا گاهی متوسط و حتی شاید کوچک پیش آید، شروع به نظر دادن میکند. حتماً عرض میکنید، خب که چه؟! میگویم، صبر داشته باشید. کاری نداریم که این بزرگوار در پیشامد و مشکل بوجود آمده تا چه حد کمک کرده یا نکرده است، خود وارد عمل شده یا نشده است، حتی چه اندازه مقصر هست یا نیست و . چرا که هرکدام از این موارد، خود جای بحثی دقیق، و البته نیازمند آگاهی از وجوه پنهان ایشان دارد، که ما را درگیر امر خطیر قضاوت میکند، که در مرام رندان نبُوَد. جدای تمام عناوین یاد شده و یا مستتر در سه نقطهی آمده، شروع میکند در بحبوحهی بحران یا مشکل موجود، داد سخن و ایراد و نقد و بحث و جدل سر میدهد. حال برای این عمل خود نیز، چه بهانهی درست و یا اساساً نادرستی، از عباراتی چون حرف من موجب آگاهی و بیداری میشود، گرفته تا، موجب دیده شدن من میشود و شهرت به دنبال میآورد یا . دارد را هم کاری نداریم.
اولین و مهمترین مسئله در این حرکت آقای ریش قرمز این است که اصلاً چه میگوید؟!
بگذارید کمی، فقط کمی، و نه خیلی دقیقتر، بیان کنم. ایشان در خانه خود و یا با حضور در سطح و حتی ممکن است در عمق فاجعه، اقدام به فریاد زدن کند که آی چنین گشت و چنان رفت و .، آن هم دقیقاً زمانی که برای موضوع پیش آمده نیاز به آرامش و تحلیل و دقت و عمل است، چرا که بسیاری از افراد جامعه را درگیر خود کرده و همه با آن دست به گریبانند. جایی که انرژیها باید صرف عبور از آن تنگنا شود، مصروف گیر دادن به یگدیگر، قضاوت، بد و بیراه گفتن، و در آتش و دود به پا شده دمیدن میشود. ممکن است فکر کنید منظور من اتفاقات رخ داده در سیلهای اخیر است، و حتماً میپرسید، پس چرا انقدر مطلب را پیچاندهام؟!
مطمئن باشید برای من هم بسیار راحتتر میبود اگر ایراد کار فقط در همین سیل اخیر باشد، تا با فراق بال، صرفاً از بیرون گود، نسخهای برای آن سرهم میکردم؛ اما نمیدانم تا چه حد در این موضوع دقیق شدهاید که این امر، به رفتار همیشگی ما تبدیل شده، و در تمام و یا شاید اکثر قریب به اتفاق رویدادها و رخدادها، از ما سر میزند. اینکه در پیچ و خم هیجانات یک ماجرا، همه شروع به هیاهو کردن مینمایم، آن هم نه با پرداختن بموقع، و دقیق شدن به ریشههای مشکل، و راهکارهای ممکن، که صرفاً حرفهایی کلی و قضاوتهای سطحی یا عمقی خود را پخش، و یا عمدتاً به تکرار طوطیوار نظرات درست و غلط دیگران میپردازیم. مبادا در عرصه سخنوری، خدشهای به توانایی ما وارد شود (!). این در حالی است که درست با همان شدتی که این رَویه در بین ما شعله میگیرد، با فروکش نمودن هیجانات ناشی از بحران، این عملکرد نیز به سرعت در بین ما خاموش میشود، و تک و توک جرقههایی که از بین خاکستر آن بیرون میجهد نیز، عمدتاً در همان مسیر تکرار مکررات کلیگویی و تیکه پراکنی ادامه مییابد؛ و چنان با شتاب به گنجهی خاطرات جمعی پرتاب شده و فراموش میشود، که هر کداممان فکر میکنیم قرنهای زیادی از آن پیشامد گذشته است. سپس به سرعت و یا با کمی استراحت، منتظر اتفاق بعدی مینشینیم، و یا اگر خیلی همت به خرج دهیم، خود تا قدم رنجه نمودن مشکل بزرگ و اصلی بعدی، موضوعی جهت اوقات فراغت و دستگرمی پیدا میکنیم؛ و دوباره روز از نو و روزی از نو.
ممکن است برخی منظور مرا اینگونه فهمیده باشند که با روشنگری و یا آزادی بیان و یا ابراز عقاید و دیگر اسامی ممکن که میتوان لیست کرد، مشکلی دارم؛ و یا اینکه فکر کنند حرف من این است که علاوه بر مشکلات و یا بجای مشکلات، اتفاقات خوب را هم بیان کنیم؛ اما نه چنان است که مخالف حرف زدن دیگران باشم که نه سر پیازم و نه ته سیر، و نه چنین است که تنها به دنبال تساوی بین گزارشات خوب و بد باشم، هرچند اگر هردوی آنها، لازم هم باشند.
پس دو ساعت است وقت شما را برای گفتن چه چیزی گرفتهام؟!
مسئله این است که با تمام احترامی که برای حنجرهی دوستان، که با اصوات و فرکانسهای مختلفی فریاد میزنند، قائلم، اما این حرکت باید ثمری بجز گرفتگی گلو نیز، نه برای ما، که دستکم برای خود این عزیزان داشته باشد. منظور آنکه در زمان تشویش و دلهره و بحران، افراد درگیر که مشکلشان با این حرفها حل نمیشود و عقل و گوششان بدهکار این حرفها نیست، و آنکه بیرون از دغدغهها است، درکش از موضوع ناقص. پس ابتدا با عمل و اقدام و همراهی و همیاری و دستکم با ایجاد نکردن مانع و مشکل بگذاریم از هیجانات و شدت و سختی پیشآمده بگذریم، و سپس آن هم نه به غر زدنهای کلی، که به حل دقیق و با برنامه این مشکل بپردازیم، و برای جلوگیری از تکرار آن، رویکردی داشته باشیم. با آرامش نظر بدهیم و پاسخ بخواهیم، متخصص و عوام و . عقلهای داشته و نداشتمان را روی هم بریزیم، راهکار درست و مناسب و نه خرابتر کن ماجرا را بیابیم، و برای پیشبرد آن، پیگیری همگانی داشته باشیم. فقط یک نمونهی ساده را مثال میزنم که قابل فهم و البته مدنظر و توجه همه نیز بوده و هست، همان مسئولین خرد و کلانی که درست یا غلط به باد انتقاد شدید و خفیف میگیریمشان، تنها در این مدت بحران مسئول نبودهاند. در زمان انتخاب آنها به هر چیزی توجه میکنیم جز آنچه باید، و فقط در هنگامه حادثه نیز دنبالشان میگردیم، و بعد دوباره گرد فراموشی است که بر خاطرهها مینشیند. اگر کسی دنبال پیگیری بعد از ماجرا هم برود، دیگر افکار و اذهان مدعیان عموم، حوصلهی پرداختن به این موارد را ندارد، چرا که حوادث جدید برای داد زدن در پیش است. آنهایی هم که توجه دارند و همچون شخص شخیص ریش قرمز، توهم تنها عقل کل موجود در آفرینش بودن را دارند، فقط به گفتن یک جانبهی افکار خود عادت کردهاند، و نه به بحث همهجانبه برای رسیدن به یک نظر جامع و کامل .، و بیشتر پرسشگر هستند تا پاسخجو (!).
ریش قرمز
موضوع: محبوس در چهاردیواری که تنها راهش یک پنجره میباشد؛ بیرون آتش سوزی است، و صدای کمک محبوبی میآید .
بر نیمکتی سفت و ناراحت، که به دیوار پیچ شده است، نشستهام و پیش رو را مینگرم. با هر تکان، صدای جیرجیر الوارهای باریک و کهنهی نیمکت بلند میشود و به میان افکارم که حول هیچ میگردد، دویده و ذهنم را مشوش مینماید. به هر طرف که سر میچرخانم، دیوارهای سیمانی و نمور و قطوری، بیهیچ درب و روزنه و منفذی در پیکره زمختشان، در میان سیاهی قد کشیده، و در تاریکی سنگین اطراف، تا ناکجای نامعلوم، بالا رفتهاند.
همزمان با آنکه دستها را بر لبهی نیمکت تکیهگاه میکنم، و وزنم را روی آنها میاندازم، دیوارها نیز به نرمی و آهستگی به حرکت درمیآیند و اندکاندک، بدون هیچ لرزش و صدایی، بر زمین میلغزند و به هم نزدیک میشوند؛ و فضای خفهی موجود را تنگتر میکنند. با تعجب از این که چرا این رخداد دلهرهای بر جانم نمیاندازد، همچون کسی که سالهاست موضوعی برایش عادی شده و حتی از پیش انتظارش را میکشد، با نگاهی سرد به این رویداد نگاه میکنم، و سپس سر را به زیر میاندازم.
به هر میزان که سرم بیشتر فرو میافتد، سنگینی چیزی را بر شانهی چپم، بیشتر حس میکنم. همانطور سر فرو انداخته، از گوشهی چشم، او را میبینم، که با چهرهای معصوم و دلنشین کنارم نشسته، سر بر شانهام گذاشته، و با دو دستش، محکم بازویم را در آغوش خود میفشارد. نفس عمیقی میکشم و چشم از او برمیدارم.
ناگهان، صدای جیغ وحشتزدهای، از سمت راست، به گوش میرسد. هراسان واپس میروم و صاف مینشینم. اما چیزی جز دیوار در این سمت نیست! دوباره صدای جیغی به التماس و گریه آمیخته، بلند میشود و تمام تنم را مورمور میکند. ناخواسته به سمت چپ سر میگردانم. هیچ کسی کنارم نیست. حتی هیچ کسی در اتاق نیست. تنها رد درخشش نورهایی موازی، بر دیوار سمت چپ، بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت راست نگاه میکنم. شکافهای ریزی بر بدنهی دیوار افتاده و در حال رشد کردن است، و از لابلای آن، نوری گرم و پرنوسان، خود را به داخل میاندازد.
شکافها با اندازههایی برابر در کنار هم میایستند و پنجرهی کوچک میلهکشیده شدهای را تشکیل میدهند. ضجههای به درد آمیختهای دوباره به گوش میرسد. با خستگی و کرختی از جا بر میخیزم و به سوی پنجرهی سیمانی میروم. دیوارهایی که رفتهرفته به هم نزدیک میشدند و دست بر گلوی من نهاده و خفهام میکردند، حالا چنان فراری شده که هر چه بیشتر پیش میروم، فاصلهمان از هم دورتر به نظر میرسد. پاهایم نیز چنان سنگین شده و در لابلای بند و ریسمانهایی نامرئی پیچ و تاب خورده، که به سختی و هزار جان کندن آنها را بر زمین میکشم و از شدت این فشار و زحمت، عرق از سر و صورتم جاری میشود.
در لحظهای که پنجره را بسیار نزدیک حس میکنم، خود را به جانبش میاندازم، و میلههای زبر سیمانیاش را محکم مشت کرده، پیشانی را بر آنها میگذارم و به بیرون چشم میدوزم. سرای بزرگی بدون دیوار و سقف مشهودی، در شعلههایی سرکش میسوزد. دور تا دور آتش است که زبانه میکشد و بالا و پایین میجهد. دوباره صدای نالهای در فضا میپیچد، اما اینبار کمجان و بی حال و قوت. خود اوست که در میانهی حلقهی آتش، بر کف اتاق دراز شده و دست و پا را صلیبگونه به اطراف کشیده است، و از مچ دستها و پاهایش، ردی از خونی جاری، نقش بسته است. چرا که او را با میخهای بزرگ آهنی به زمین دوختهاند. در همین حین، با عبور شخصی رقصان و مست، چشم از چهرهی رنگ پریده و غمزدهی او بر میدارم.
مردی با دبهای در دست، دور میچرخد و به هر سو چیزی میپاشد. چون که روبهروی من قرار میگیرد، به راحتی میبینم که از دبه، شرارههای کوچک و بزرگ آتش است که با هر تکان شدید، بیرون میریزد و به اطراف میپراکند. و در این هیاهو، دستان آن آتش افروز چه آشنا مینماید.
آهسته آهسته چشمانم از روی دستان مرد عبور میکند و بر روی تنش به بالا میخزد و بر چهرهاش که در نور پرنوسان آتش، خاموش و روشن میشود، خیره میماند. خود را میبینم که با نیشخندی ترسناک، به خودم خیره شدهام.
به خود خیره شدهام، که با چهرهای بیرمق و بیتفاوت، از پس دیواری سر به فلک کشیده، مرا میپاید. دبه را که گویا در دریایی از آتش ریشه دارد و پایانی بر آن نیست، به میان آتش پرت میکنم. از محل سقوط دبه، شعلههایی به درازای دیوار بیرون میجهد و راه نگاه سرخوردهام را بر من میبندد. به التماسهای او، که بر زمین میخکوب شده، نگاه از دیوار آتش بر میدارم، و به عمق چشمانش که کهکشانی را در خود جای میدهد، چشم میدوزم. بالای سرش ایستادهام و او نیز به سختی سیاهی چشمانش را تا جای ممکن بالا برده تا مرا ببیند. اما بعد، گویی دیگر کاری، نه با من، که با هیچ کسی نداشته، و وجود همه چیز و همه کس بیاهمیت شده باشد؛ چشمان خود را به آرامی میبندد. با هر لحظه بسته شدن پلکهای نحیف و لطیفش، چیزی در دستانم سنگینتر میشود. بدون آنکه نگاهی به دستانم بیاندازم و از تماشای چهرهی بی رنگ و روح او دست بردارم، از ناکجای نامعلوم، میدانم چه در دستانم قرار دارد.
دو بازوی خود را بالا میآورم و چشم بر هم مینهم. نفس عمیقی میکشم و دستهایم را با سرعت و قدرت پایین میآورم. صدایی همه جا را در سکوت و سرما فرو میبرد. صدای خرد شدن استخوان، توسط پتکی بزرگ.
ریش قرمز
موضوع: از زبان عینک یار
در حالی که خود را سرگرم صحبت با دیگر دوستان نشان میدادیم، زیرچشمی حرکاتش را دنبال میکردیم. مثل همیشه با قدمهای سنگین و آهسته و سر در گریبان فرو کرده و بی اعتنا به اطراف، از کنار جمع بچهها عبور کرد. نه اینکه متوجه ما نشده باشد، که از دور نگاهی گذرا به همه انداخت و پیش آمد، اما هیچگاه در حد گذرا هم که شده جلو نمیآمد و حرفی نمیزد؛ مگر اینکه گاهی برخی از کسانی که کمی از دیگران به او نزدیکتر بودند، یا برخی دیگر از بچهها که قصد شیطنت و سربهسر گذاشتن داشتند، صدایش کنند و او نیز با لبخند محوی سر بلند کند و سپس به نشان احترام کمی از کمر خم شود و با اندک حرکتی که به سرش میداد و دستی که بالا میآورد، مثلاً جواب سلامی داده، و بعد نیز با همان سرعت و حالت معمول، به راهش ادامه میداد.
برخلاف این کرختی در حرکات و سردی در رفتار و بیحسی چشمانش، نمیدانم چرا و چگونه، اما نگاهی به شدت مسخ کننده داشت. یک روز که در سایت دانشکده، به همراه تعدادی از پسرها، دور یک کامپیوتر ایستاده بودند، یک دست بر کمر نهاده و با دست دیگر، صورت تازه تراشیدهی خود را نوازش میکرد و با آنکه دیگران سرگرم بحث و خنده و گفتوگو بودند، تنها به مانیتور خیره شده بود و ساکت میاندیشید. ما نیز در آن سوی سالن، گوشهای نشسته و یواشکی تماشایش میکردیم. ناگهان، گویی نگاهی را بر خود حس کرده باشد و فهمیده باشد که از کجا تحت نظر است، سر بلند کرد و مستقیم و بی هیچ حرکت اضافه دیگر، به ما چشم دوخت. توان هرگونه عکس العمل از ما گرفته شده بود و از خود بیخود و در جای خود میخکوب شده بودیم. جای عبور رد نگاهش بر تنم داغ میشد و همهام را تسخیر کرده بود. با آنکه کل این رویداد لحظهی کوتاهی بیش نبود و به سرعت نیز سر فرو افکند، اما در نظر ما ساعتها طول کشیده بود و تا ساعتهای طولانی بعد از آن نیز، ما را از خود تهی و خالی کرده بود و اثر برخورد نگاهش را حس میکردیم و گیج و گنگ بودیم. شاید بیشتر از سردی وجودش، به خاطر همین آتش نگاهش بود که حتی در عکسهای فردی یا دسته جمعی نیز، هیچگاه حاضر نمیشد، و یکبار هم که گیر افتاد و به اجبار ایستاد، به دوربین نگاه نکرد. احتمالاً میدانست که چیزی از لنز و دوربین و عکاس باقی نخواهد گذاشت، و حتی افرادی که از پس حفاظ عکس نیز به نگاه ثبت شدهاش بنگرند، در امان نخواهند بود.
شرکت در رفع اشکالها و حل تمرینها، حضور در تمامی کلاسها و سخت درس خواندنها برای در ظاهر به چالش کشیدنش در امر رقابت نمره، ولی در باطن برای باقی ماندن در کنار او و عقب نماندن و از دست ندادن حتی یکی از کلاسها و واحدهایی که بر میداشت، همه و همه بیفایده به نظر میرسید، و او همچون روز اول، سخت و ساده و گریزان از دیگران بود. باید به نحوی دیگر وارد عمل میشدیم. تنها چیزی که همه از او میدانستند، کتاب خواندنش بود. در هر زمان و وضعیت و موقعیت، و در هر گوشه و کناری که دیده میشد، در حال خواندن کتاب بود، و یا کتابی به همراه داشت. برای همین به فکرمان زد که کتابی به عنوان هدیه برایش تهیه کنیم و از این طریق کمی به درون دایره توجهاش رسوخ کنیم. حتی شاید میشد حرفهای مانده در دلمان طی این سالها را گوشه و کناری از کتاب بنویسیم و سرانجام خود را راحت کنیم. هرچند که هیچ بهانهای برای این هدیه نداشتیم، که نزدیکترینهای ما به او، هیچ از او نمی دانست، حتی در حد یک تاریخ تولد احتمالی، اما دیگر این چیزها مهم نبود، سالهای تحصیلی رو به اتمام بود و دیگر برای این حساب کتابهای بینتیجه که در تمام این سالها کرده بودیم، وقتی نداشتیم.
بالاخره تصمیم خود را گرفتیم و از اول صبح آخرین روزهای آخرین سال تحصیلی، به کتابفروشی بزرگ شهر رفتیم. تکتک قفسهها و کتابها را بررسی میکردیم، ولی با اینکه دیگر عصر شده بود، هنوز نتوانسته بودیم آن چیزی که تمام ذوق و شوقمان را در خود جای میدهد را بیابیم. به ابتدای یکی از راهروها که وارد شدیم، یکی از مسئولین کتابفروشی در حال چیدن کتابهای تازه رسیده در قفسهها بود و تعدادی کارتن و دستههای کتاب روی زمین، اینجا و آنجا گذاشته شده بود. به محض بالا رفتن کتابدار از چهارپایه، تازه انتهای راهرو قفسهها آشکار شد؛ منظرهای که عرق سرد بر تنمان نشاند. خودش بود، که آرام ایستاده بود و صفحات مختلفی از یک کتاب بزرگ را جسته و گریخته مطالعه میکرد. دیگر بیخیال کتاب و هدیه و بهانه و . شدیم، همینجا باید کار را یکسره میکردیم. از بین کتابهای پخش و پلا که عبور کردیم، دختر خانمی کنارش ایستاد و کتابی نشانش داد و با لبخند شیرینی شروع به صحبت کردن با او نمود. رفتار او نیز گرچه همچنان سخت و سرد و سنگین بود، اما برخلاف همیشه، صمیمیت خاصی را نیز منتقل میکرد. گیج و منگ نگاهشان میکردیم. با حرکتی شتاب زده برگشتیم که به دستهای از کتابهای پایین قفسه گیر کردیم و نقش زمین شدیم. من که از چشمان صاحبم جدا شده و بر زمین سُر خورده بودم، میتوانستم آنها را هم ببینم که توجهشان به این سمت جلب شد و جلو آمدند. اما صاحبم که مورد هجوم همزمان بغض و بُهت قرار گرفته بود و چهرهاش بیش از درد دست و پهلویش، از دردی درونی میرنجید و میلرزید، توان بلند شدن نداشت. به سختی و زحمت، کمی خود را جمع و جور کرد و به محض نشستن، از نیم رخش شناخته شد. او به سرعت خود را به من رساند و به آرامی مرا از زمین بلند کرد، و همزمان با دختر همراهش دو طرف صاحبم به زانو شدند. دخترک دست خود، و او مرا، با نگاهی به شادی و دلسوزی آمیخته، به سمت صاحبم دراز کردند. من که همیشه حالات چشمان صاحبم را از درون حس کرده بودم، برای اولین بار از روبرو حلقه شدن اشک را در چشمانش دیدم. چندبار، یک در میان به او و دختر همراهش نگاهی انداخت. با تمام دردی که داشت به سرعت برخاست و ازمیانشان بیرون جهید و به دویدن گریخت .
این آخرین باری بود که صاحبم را دیدم. حالا سالهای سال است که در خانهای تک اتاقه و کوچک، جلوی طبقهی تزیینات و یادگاریهای کتابخانهی او هستم. هر از گاهی پیش میآید، مرا با دستمال نرم و لطیفی تمیز میکند، و در دنیای ذهنی خود غرق میشود و خیره به من نگاه میکند؛ با همان چشمان سرد و نافذ و بی حسی، که در این سالها بینور نیز شده است. سپس کتابی برمیدارد، و به تنهایی خود بازمیگردد.
ریش قرمز
موضوع: یک برش از زندگی خود، در نیمقرن پیش
به خود که میآیم، در میان گذر عریض و طویلی ایستادهام، و نمیدانم به چه نگاه میکنم، و به چه فکر میکردم. خط دیدم روی درخت چنار پیر و بزرگ و تنهایی مانده که هنوز در مقابل برگریزان پاییز1، به سختی مقاومت میکند. دست در جیب به راهم ادامه میدهم، و در ذهن، درگیر آنکه به چه میاندیشیدم، و چه کار میخواستم بکنم. ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند.
نزدیک خیابان اصلی، درشکهای به ناگاه، با سرعتی ملایم، و صدای متناوب و یکنواخت تقتق سُم اسب، به داخل گذر میپیچد. صدای جرینگجرینگ زنجیری درشت و سنگین، در حالی از آن شنیده میشود، که هیچ اثری از زنجیر، به هیچ کجای آن دیده نمیشود. درشکهچی سر در گریبان کرده، با یقههای بالا زده، بسان اسب خود، هر دو سر خم کرده، با چشمانی خمار، بیهیچ حرکت اضافی دیگر، به پیشرو مینگردند و با نوای زنجیر، اندک سری میجنباندند. اما هرچه میگذرد، دور نمیشوند؛ گویی درجا میزنند. نه، مدام نزدیک میشوند. اسب و درشکهچی و درشکه، و حتی صدای زنجیر، بی هیچ تقلایی در حین رفتن، میآیند. با هر قدم که اسب بر میدارد، و هر سُمی که به پیش رفتن بر زمین میکوبد، عقب و عقبتر میآید. همچون آهنگ قدیمی در زنجیر فراموشی گرفتار، که سعی دارد جایگاه خود را در ذهن حفظ کند و منقرض نشود.
چشم از ایشان میگیرم و سر میچرخانم. در حالی که کف دستم را رو به دیوار گرفته و پنجه بر آن میکشم، راهم را ادامه میدهم. خیابان پر است از رفت و آمد آدمهای پیادهای که شاید هیچ مقصد مشخصی بجز لگدکوب کردن برگها نداشته باشند. برگهایی که قبل از له شدن ناله میکنند، و با قدمهای مبارک رهگذران خفه میشوند. درست مانند آن برگهای درشت و زشت، زیر قدمهای آن ساقهای خوشتراش و زیبا و عریان دختر جوان و خوش چهرهای که لباسی آستین کوتاه، دامنی تا بالای زانو، و کفشهایی پاشنهدار پوشیده، و موهای خود را به مُد روز آراسته، راست قامت و سر برافراشته و خیره به جلو قدم میزند؛ و با عینک سیاه و بزرگی که زده است، احتمالاً سعی در پنهان کردن برق چشمان دیوانه کننده خود درد. و دستانش، آه! آن دستان سفید و لطیف، حامل کتاب زمختی است که دو سال پیش به دنیا آمد. و دختر پریوش عابر، چه تناقضی ساخته است بین خودش، و نویسنده کتابی که چنان در دست دارد، تا نمایشی باشد واضح، از عنوان و جلد آن.
گویی نویسنده خود به خوبی میدانست که چه سالهای منفوری در پیش روست، و سرانجام کتابش در اولین سالهای زندگی، وقتی به تاتی تاتی کردن افتاده است، به کجاها خواهد رسید، و با این تظاهر ناموزون، دست به دست خواهد چرخید. آری باید همین باشد، همین الهام پنهان و غیر قابل توصیف برای نویسندگان بوده است که "نفرین زمین"2 را از بین ذهن و قلب و دستان نویسنده بیرون کشیده است. نفرینی از اعماق ناخودآگاه دل نویسنده به این سالها، به این پاییز. ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند.
صدای شلپ شلپی توجهم را به خودش جلب میکند. خود را پیش تفرجگاه بزرگ و خاص کودکانی میبینم که با لباسهایی اندک، در این سوز پاییزی، به تنها جایی که راهشان میدهند آمده، و در حال بازی هستند. در میان جوب پهن و عمیقی که از آب متلاطم مملو است، با خندههایی مستانه دراز شده و آبتنی میکنند. چه شادی بی غل و غشی! شادی و خندهای که پهلوان همه چیزش را برای آن میداد؛ بخصوص برای شادی همین یکلاقباها. چنان بیآلایش بود که نبودنش یکی از لایقترینها برای نفرین زمین است، چنان نبودنش حس میشود که حتی با بوجود آمدن همین موجود ناشناخته که امسال آمده3، نتوانسته است تمام نبودنها را از اذهان بیرون کند. با عجیب و تازه بودنش، با درگیر کردن تمام افکاری که در پی رشد هستند، اما خاطرات ساده همگان، درگیر این پدیده سراسری کشوری و هزاران اتفاق امثال این نمیشوند و فراموش نمیکنند، جاهای خالی را، این عبور مع از حال به گذشته را.
ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند. از تابستان تا زمستان، از شهریور تا دی ماه4، از 48 تا 46 .
1 - پاییز سال 48
2 - اثر جلال آل احمد، منتشر شده در سال 46
3 - اولین کنکور در سال 48
4 - فوت پهلوان تختی در دی ماه 46 و آل احمد در شهریور 48
ریش قرمز
موضوع: یلدا
دیگر چیزی تا غروب نمانده است. جلوی چادر تک نفرهای که در جای مناسبی از صحرا برپا کرده بودم، روی کندهی خشکیدهای نشستهام، و به شعلههای رو به خاموشی آتش کوچکی که برای دم کردن چای روشن کرده بودم، خیرهخیره نگاه میکنم. چوبهای نیمسوخته، و یا خاکستر شده، که برخی تند و برخی آهسته نفس میکشند، با هر دم و بازدمشان، چهرههاشان سرخ و گلگون میشود و سپس دوباره رنگ خود را میبازند. با ذهن و روحی تهی از هرچیز ممکن و ناممکن، تنها به تلاش شعلهها برای زنده ماندن نگاه میکنم، و چای نامطبوع را جرعه جرعه سر میکشم.
این موقعیت نیز، مانند تمام تصاویر خاص و عامی که سالهاست از پیش چشمانم میگذرد، هیچ حس و فکر منحصر به فرد و ویژهای را، در من برنمیانگیزاند. این موضوع باعث شده است که در عکاسیهایم، دیگر به دنبال یافتن برشها و صحنههای ناب و الهامبخشی نباشم، و از زمین و زمان یک ریز عکس بگیرم؛ عکسهای تکراری و تهی. اوایل خود را اینگونه فریب میدادم که قرار است سر فرصت عکسها را به دقت بررسی کنم، و نازیباهایش را حذف؛ اما در عمل چیزی که رخ میداد این بود که همهی آنها را بدون استثنا پاک میکردم. بعدها حتی حوصلهی پاک کردن را هم از دست دادم.
به آسمان که مینگرم، شب سرتاسر دشت و صحرا را پوشانده است، و ستارهها کمکم از خواب خوش خود بیدار میشوند، و با خمیازههای کوتاه و بلند، آهسته چشم باز میکنند؛ همان گونه که من، آهسته چشم میبندم. از صبح چشم چپم درد میکند، احساس میکنم گلمژهی بدی زده باشد. آنچنان حساس و ملتهب شده که نمیتوانم حتی به آرامی لمسش کنم، و یا چشمم را آسوده و کامل، باز نگهدارم.
با وزیدن نسیم خنکی که با خود پیام شروع زمستان را آورده است، خودم را بیشتر در آغوش میگیرم. ته ماندهی چای سرد شده را روی خاکسترها میریزم. از وصال این دو دشمن دیرینه، این آب و آتش همیشه ناسازگار با هم، ستون باریک و محوی از دود خفه کنندهای، وارد بینی و حلقم میشود. چهره در هم میکشم و سرم را عقب میبرم. دود که پراکنده میشود و دوباره چشم باز میکنم، برای یک لحظه جا میخورم. به یکباره شیر نری را پیش رویم میبینم که سر به زیر انداخته و سلانه سلانه به سمت تک درخت خشکیدهای که شاخههایش هیزم آتشم شد، پیش میرود. شیر به طرز عجیبی میدرخشد. هالهای از نور و تلالو در اطرافش میرقصد. بدون آنکه توجهی به دور و بر خود بکند و نگاهی بیاندازد، صاف میرود و زیر درخت ولو میشود. پوزهاش را با حالتی مملو از بیحوصلگی بر دستان خود میگذارد، و چشم به روبهرو، به افق شرقی میدوزد؛ همانطور که من بیهیچ عکسالعملی، به او چشم دوختهام. نه تعجب کردهام، نه هیجان زده شدهام، و نه ترسیدهام. هیچ حس و حال خاصی ندارم. فقط و فقط ایستادهام و او را نگاه میکنم.
یک آن که به خودم میآیم، به یاد دوربینم میافتم. به سرعت سر در چادر کرده و دوربینم را برمیدارم، ولی از بدبیاری، باتری خالی کرده است. از بالای شانه نگاهی به او میاندازم تا مطمئن شوم که هنوز آنجا دراز کشیده است، و با دستم درون کولهام را به دنبال باتری ذخیره، زیر و رو میکنم. به محض آنکه به چنگش میآورم، رو به سوی شیر میگردانم، و بدون آنکه چشم از او بردارم، سعی میکنم باتری را عوض کنم. اما افسوس که امری است محال. تنها ثانیهای سر را پایین میآورم تا باتری را در جهت درستش قرار دهم، و چون بار دیگر چشمانم را بالا میآورم، دستانم از حرکت میایستند. یک جفت تیلهی سرخ و سوزان در دل سیاهی شب، در میان زمین و هوا قرار گرفته است. با دیدنشان تا مغز استخوانم تیر میکشد. پس از لحظاتی که ساعتها طول کشیدهاند، آن گویهای آتشین، به جنب و جوش میافتند. به نظر میرسد که به طرز نامحسوس و آهستهای، بزرگتر میشوند، و یا دقیقتر آنکه، واضحتر میگردند. کمکم هالهای از خطوطی موهوم، در دور و اطراف آنها شکل میگیرد، و هیکل ناموزونی را میسازند. در میان راه، مسیرشان را کج میکنند و به سمت شیر میروند. هرچه به او نزدیکتر میشوند، تحت تشعشع نور خفیف شیر، واضح و واضحتر میشوند. صاحب آن چشمهای پرخون، کفتار درشت هیکل و سراسر سیاهی است، که قوز استخوانی و چندشآوری بر پشت کتفش، اندام بزرگ او را، عظیمتر و هولناکتر مینمایاند.
شیر نه آنکه متوجه پیرامون خود نباشد، که با حالتی حاکی از بیتفاوتی نسبت به همه چیز، فقط و فقط به دور دست نگاه میکند، نگاهی سرشار از خستگی و شاید خوابآلودگی و بیحالی.
کفتار خِرخِر کنان، چندباری سرش را بالا و پایین کرده، و سپس دهان خود را باز میکند. سیاهی تنش به قدری غلیظ است که دندانهای تیز و سفیدش در تاریکی وجودش، گم میشوند و به چشم نمیآیند. او اما فارغ از تمام این حرفها و اندیشهها، دهانش را بیشتر باز میکند، بازتر، بازتر، . دیگر از حالت عادی خارج شده است. دهانش بیش از حد معمول باز شده و نزدیک است که استخوانهای فکاش از هم جدا شود. همچنان آروارههایش از هم دورتر میشوند و وسعت دهانش از درازا و پهنا گستردهتر میشود؛ تا جایی که گویی همهی وجودش یک دهان بزرگ و عظیم شده است. یک سیاهچالهی خوفناک روی زمین.
این دهان ایستاده در پیش رو، آهسته و با فراغ بال جلو میرود. آرام آرام شیر را از پلهو در خود جای میدهد؛ و با فرو رفتن تدریجی شیر در کام او، هالهی نورانی شیر، درون دهان را اندکی روشن میکند، مانند پارچهای که دور لامپی روشن بپیچی. یاد باتری میافتم. دستانم بیاختیار میلرزند. از ترس، یا سرما، یا شوک، نمیدانم. حتی لرزیدنشان را حس هم نکرده بودم. به سختی باتری را در جای خود قرار میدهد، اما این یکی هم خالی است. سر از دوربین برمیدارم، دیگر شیر به طور کامل در آن سیاهچاله مخوف غرق شده است و کفتار تمام او را پوشانده است. دهان بزرگ، با همان آرامش و آهستگی که باز شده بود، شروع به بسته شدن میکند، و همزمان درخشش شیر نیز، رفتهرفته کمرنگتر میشود و کفتار سیاهی خود را باز مییابد.
پیش از آنکه تاریکی مطلق، دوباره گسترده شود، شیر پوزه خود را از پشت دستانش بلند میکند و معلوم نیست به کدامین هدف و انگیزهای، بیجان و بیرمق، پنجهای به درون شکم کفتار میکشد. کفتار کمی سر میجنباند و چندباری خِرخِر میکند، و نور درون شکمش به کلی خاموش میشود. در همین حین، ناگهان به من خیره میشود. در جای خود، خشک شدهام. کفتار در یک چشم به هم زدن پیش رویم ظاهر میشود. درست با همان حالتی که در زیر درخت ایستاده بود، جلوی صورتم ظاهر میشود، و نفسش را که مملو از بوی تعفن است، به صورتم میکوبد.
با شتاب از جا میپرم. برای یک لحظه تمام تنم را س فرا میگیرد. بیآنکه تکانی به سر و بدنم بدهم، بیقرار و وحشتزده، چشم میچرخانم. درون کیسهی خواب، و داخل چادر هستم. به یکباره، گویی چیزی که نمیدانم چیست، به خاطرم آمده باشد، شتاب و هیجان، تمام وجودم را فرا میگیرد. خود را به سختی و به سرعت از چنگال کیسهی خواب رها میسازم. با عجله و بدون تعادل، خود را از چادر بیرون میاندازم. صورتم در چیز سرد و لطیفی فرو میرود. با بُهت از زمین بلند میشوم. سرتاسر صحرا را لایهای نازک از برف پوشانده، و تاریکی همهی زمین را فرا گرفته است. دانههای پفکی و درشت برف، با فاصلهی بسیار از یکدیگر، پایین میآیند. این نخستین برف اولین روز زمستان است.
اولین روز؟! به سختی عقربههای ساعتم را پیدا میکنم و در آنها دقیق میشوم. ساعتم خواب رفته است. سر میچرخانم و به افق دوردست مشرق چشم میدوزم. ابری یکدست و ضخیم، تمام آسمان را پوشانده است. سوالی بیمقدمه از ذهنم عبور میکند، و با گذرش بدنم را به لرزه میاندازد، و مو را بر تنم سیخ میکند. آیا خورشید طلوع میکند یا . ؟!
ریش قرمز
موضوع: تنها در خانه
مدتهاست، صدای فریادهای گمنام و نامفهومی در انتهای مغز و گوشم، به طور ممتد زنگ میزند. روزهای روز است، که اینجا تاریک است. ماههای ماه است، که هوا گرفته است. سالهای سال است، که همه جا را خاک و خاکستر پر کرده است؛ نه تنها پر کرده که همچنان در حال باریدن است. از جایجای این سقف، در هر اتاق، حتی در ایوان نیز، دانههای پفکی و پنبهای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته پایین میآیند، و روی لایهی نازکی که همه جا را فرا گرفته است، مینشینند. بدون آنکه ضخامت این سطح سیاه، هیچ تغییری بکند. مانند آبنمای لجن گرفتهای که هرچه فوارهی آن تلاش میکند، در عمق و حجم آب کدر آن، هیچ تفاوتی ایجاد نمیشود.
ماهیچههای پا و کتف و کمر و همه جای بدنم، خشک و منقبض شدهاند. آخرین باری که از جایم تکان خوردهام را به خاطر نمیآورم. با زور، و همراه با دردی که همچون نارنجک ضامن کشیدهای عمل میکند، اندکی خود را جابهجا میکنم.
چشمانم را، که به علت باز بودن و خیره ماندن طولانی، که مدت زمان آن را نیز، به یاد نمیآورم، خشک و ملتهب شده، میبندم، و سر را به پشتی مبل تکیه میدهم. انگشتانم را به زحمت خم و راست میکنم تا آهستهآهسته، گرفتگی عضلاتشان باز شود، و قادر به حرکت باشند. دقیقاً به همان دلیل شروع به حرکت کردن کردهام، که تمام این دوران را، که از طول مدت آن بی اطلاعم، ثابت و ساکن مانده بودم. به هیچ دلیل مشخص!. به قدری در این چهاردیواری رو به ویرانی بودهام که حتی به یاد نمیآورم چرا و چطور به اینجا آمده و در آن ماندهام. حتی یک ثانیه پیش از ورودم به این خانه را هم در خاطر ندارم.
حالا دیگر بیدرد و فشار بیش از حد، میتوانم دستانم را مشت کنم. صدای مهیبی تمام فضا را پر میکند. چشم باز میکنم؛ تَرک پُر رگهای، که از زیر این دیوار آغاز، و تا روی سقف ادامه یافته، و در پایین دیوار دیگر، خاتمه مییابد، شکاف نسبتاً بازی را ایجاد کرده است. به دستانم نگاه میکنم. حتی زیر دستان و تنم نیز از لایه خزنده و تسخیر کننده سیاه، پر شده است. دستم را برای دیدن بهتر آن بلند میکنم. گلولههای خاکستر، بیآنکه از مسیر خود منحرف شوند، از میان دستم عبور میکنند. با چشمانی خالی از تعجب و شگفتی، چونان کسی که مدتهای درازی است که با این حال و هوا آشناست، نگاهی گذرا به این عبور و مرور میاندازم، و سپس دستم را از روی بیمیلی، در هوا رها میکنم، تا با پای خودش، به جای خویش بازگردد. حتی فرود سنگین و ناگهانی ساعدم نیز، آرامش و همبستگی دودهها و سیاهیها را به هم نمیزند.
کمی به جلو خم میشوم. شکاف با صدایی رگهرگه، بازتر میشود. بی توجه به آن، تمام وزنم را روی دستانم میاندازم، و با سرعتی کند و آهسته و حوصله سر بر، از جایم بلند میشوم. تمام شکاف نیز به طور کامل باز میشود، و خانه به دو نیم تقسیم میگردد. نیمهی روبرو، گویی که از ابتدا وجود نداشته است، از پیش چشمانم به یکباره محو میشود؛ اما هیچ منظرهی دور و نزدیکی جای آن را نمیگیرد. تماماً فضایی خالی است، که تا چشم کار میکند، دانههای پفکی و پنبهای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، از بالای نامعلوم این فضای تهی، به پایین ناپیدای آن میریزد. و من در لبهی این پرتگاه، صاف و بیتشویش ایستادهام. بیآنکه به خالی بودن پیش پایم بیندیشم، و یا بدانم که برای چه، و به دنبال چه چیزی هستم، شروع به قدم برداشتن، به داخل این سیاهی وسیع میکنم. در بین هیچ، و بر روی هیچ، پا میگذارم و پیش میروم. اینبار اما دانههای خاکستر، این تنها هستی موجود در این خلأ گسترده و تاریک، بر سطح تنم مینشینند، و همچون دانههای برف، که از تماس با گرمای بدن، آب میشوند، بر روی تن من پهن و جذب میگردند. سرم را به دنبال چه چیز نمیدانم، اما به سمت پشت میچرخانم و با امید دیدن چه، نمیدانم، اما تاریکی بیانتها را میبینم که در هر سو ادامه یافته است.
دیگر بالا و پایین مفهوم خود را از دست داده است. نمیدانم، این دانههای پفکی و پنبهای دوده و خاکستر هستند، که در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، از هر طرف میوزند و میبارند؛ یا من هستم که در هوایی مملو از هیچ، معلقم و چرخ میزنم. دودهها و خاکسترها نیز، همچون گلبولهای سفید فاسد شدهای، که پس از گندیدن، همچنان احساس وظیفه میکنند، به این جسم خارجی که به این حریم پا گذاشته است حمله کرده، مرا احاطه میکنند، و در من حل میشوند.
همچون پری سبک، خود را رها میکنم، و خزش و لغزش دانههای پفکی و پنبهای دوده و خاکستر را، که در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، ذرهذرهی وجودم را خاکستری رنگ میکنند، حس کرده و نوش میکنم. در آن دم که همهام مملو از رنگی خاکستری میشود، دیگر گوشهایم زنگ نمیزند، و تنم درد نمیکند. در یک لحظه، مانند قاصدکی که آن را پُف کنند، در فضای سیاه و خالی متلاشی میشوم، و به صورت دانههای پفکی و پنبهای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته میبارم.
ریش قرمز
درباره این سایت