موضوع: از زبان عینک یار

در حالی که خود را سرگرم صحبت با دیگر دوستان نشان می‌دادیم، زیرچشمی حرکاتش را دنبال می‌کردیم. مثل همیشه با قدم‌های سنگین و آهسته و سر در گریبان فرو کرده و بی اعتنا به اطراف، از کنار جمع بچه‌ها عبور کرد. نه اینکه متوجه ما نشده باشد، که از دور نگاهی گذرا به همه انداخت و پیش آمد، اما هیچگاه در حد گذرا هم که شده جلو نمی‌آمد و حرفی نمی‌زد؛ مگر اینکه گاهی برخی از کسانی که کمی از دیگران به او نزدیکتر بودند، یا برخی دیگر از بچه‌ها که قصد شیطنت و سربه‌سر گذاشتن داشتند، صدایش کنند و او نیز با لبخند محوی سر بلند کند و سپس به نشان احترام کمی از کمر خم شود و با اندک حرکتی که به سرش می‌داد و دستی که بالا می‌آورد، مثلاً جواب سلامی داده، و بعد نیز با همان سرعت و حالت معمول، به راهش ادامه می‌داد.

برخلاف این کرختی در حرکات و سردی در رفتار و بی‌حسی چشمانش، نمی‌دانم چرا و چگونه، اما نگاهی به شدت مسخ کننده داشت. یک روز که در سایت دانشکده، به همراه تعدادی از پسرها، دور یک کامپیوتر ایستاده بودند، یک دست بر کمر نهاده و با دست دیگر، صورت تازه تراشیده‌ی خود را نوازش می‌کرد و با آنکه دیگران سرگرم بحث و خنده و گفتوگو بودند، تنها به مانیتور خیره شده بود و ساکت می‌اندیشید. ما نیز در آن سوی سالن، گوشه‌ای نشسته و یواشکی تماشایش می‌کردیم. ناگهان، گویی نگاهی را بر خود حس کرده باشد و فهمیده باشد که از کجا تحت نظر است، سر بلند کرد و مستقیم و بی هیچ حرکت اضافه دیگر، به ما چشم دوخت. توان هرگونه عکس العمل از ما گرفته شده بود و از خود بی‌خود و در جای خود میخکوب شده بودیم. جای عبور رد نگاهش بر تنم داغ می‌شد و همه‌ام را تسخیر کرده بود. با آنکه کل این رویداد لحظه‌ی کوتاهی بیش نبود و به سرعت نیز سر فرو افکند، اما در نظر ما ساعت‌ها طول کشیده بود و تا ساعت‌های طولانی بعد از آن نیز، ما را از خود تهی و خالی کرده بود و اثر برخورد نگاهش را حس می‌کردیم و گیج و گنگ بودیم. شاید بیشتر از سردی وجودش، به خاطر همین آتش نگاهش بود که حتی در عکس‌های فردی یا دسته جمعی نیز، هیچگاه حاضر نمی‌شد، و یکبار هم که گیر افتاد و به اجبار ایستاد، به دوربین نگاه نکرد. احتمالاً می‌دانست که چیزی از لنز و دوربین و عکاس باقی نخواهد گذاشت، و حتی افرادی که از پس حفاظ عکس نیز به نگاه ثبت شده‌اش بنگرند، در امان نخواهند بود.

شرکت در رفع اشکال‌ها و حل تمرین‌ها، حضور در تمامی کلاس‌ها و سخت درس خواندن‌ها برای در ظاهر به چالش کشیدنش در امر رقابت نمره، ولی در باطن برای باقی ماندن در کنار او و عقب نماندن و از دست ندادن حتی یکی از کلاس‌ها و واحدهایی که بر می‌داشت، همه و همه بی‌فایده به نظر می‌رسید، و او همچون روز اول، سخت و ساده و گریزان از دیگران بود. باید به نحوی دیگر وارد عمل می‌شدیم. تنها چیزی که همه از او می‌دانستند، کتاب خواندنش بود. در هر زمان و وضعیت و موقعیت، و در هر گوشه و کناری که دیده می‌شد، در حال خواندن کتاب بود، و یا کتابی به همراه داشت. برای همین به فکرمان زد که کتابی به عنوان هدیه برایش تهیه کنیم و از این طریق کمی به درون دایره توجه‌اش رسوخ کنیم. حتی شاید می‌شد حرف‌های مانده در دلمان طی این سال‌ها را گوشه و کناری از کتاب بنویسیم و سرانجام خود را راحت کنیم. هرچند که هیچ بهانه‌ای برای این هدیه نداشتیم، که نزدیکترین‌های ما به او، هیچ از او نمی دانست، حتی در حد یک تاریخ تولد احتمالی، اما دیگر این چیزها مهم نبود، سال‌های تحصیلی رو به اتمام بود و دیگر برای این حساب کتاب‌های بی‌نتیجه که در تمام این سال‌ها کرده بودیم، وقتی نداشتیم.

بالاخره تصمیم خود را گرفتیم و از اول صبح آخرین روز‌های آخرین سال تحصیلی، به کتابفروشی بزرگ شهر رفتیم. تک‌تک قفسه‌ها و کتاب‌ها را بررسی می‌کردیم، ولی با اینکه دیگر عصر شده بود، هنوز نتوانسته بودیم آن چیزی که تمام ذوق و شوقمان را در خود جای می‌دهد را بیابیم. به ابتدای یکی از راهرو‌ها که وارد شدیم، یکی از مسئولین کتابفروشی در حال چیدن کتاب‌های تازه رسیده در قفسه‌ها بود و تعدادی کارتن و دسته‌های کتاب روی زمین، اینجا و آنجا گذاشته شده بود. به محض بالا رفتن کتابدار از چهارپایه، تازه انتهای راهرو قفسه‌ها آشکار شد؛ منظره‌ای که عرق سرد بر تنمان نشاند. خودش بود، که آرام ایستاده بود و صفحات مختلفی از یک کتاب بزرگ را جسته و گریخته مطالعه می‌کرد. دیگر بی‌خیال کتاب و هدیه و بهانه و . شدیم، همینجا باید کار را یکسره می‌کردیم. از بین کتاب‌های پخش و پلا که عبور کردیم، دختر خانمی کنارش ایستاد و کتابی نشانش داد و با لبخند شیرینی شروع به صحبت کردن با او نمود. رفتار او نیز گرچه همچنان سخت و سرد و سنگین بود، اما برخلاف همیشه، صمیمیت خاصی را نیز منتقل می‌کرد. گیج و منگ نگاهشان می‌کردیم. با حرکتی شتاب زده برگشتیم که به دسته‌ای از کتاب‌های پایین قفسه گیر کردیم و نقش زمین شدیم. من که از چشمان صاحبم جدا شده و بر زمین سُر خورده بودم، می‌توانستم آن‌ها را هم ببینم که توجهشان به این سمت جلب شد و جلو آمدند. اما صاحبم که مورد هجوم همزمان بغض و بُهت قرار گرفته بود و چهره‌اش بیش از درد دست و پهلویش، از دردی درونی می‌رنجید و می‌لرزید، توان بلند شدن نداشت. به سختی و زحمت، کمی خود را جمع و جور کرد و به محض نشستن، از نیم رخش شناخته شد. او به سرعت خود را به من رساند و به آرامی مرا از زمین بلند کرد، و همزمان با دختر همراهش دو طرف صاحبم به زانو شدند. دخترک دست خود، و او مرا، با نگاهی به شادی و دلسوزی آمیخته، به سمت صاحبم دراز کردند. من که همیشه حالات چشمان صاحبم را از درون حس کرده بودم، برای اولین بار از روبرو حلقه شدن اشک را در چشمانش دیدم. چندبار، یک در میان به او و دختر همراهش نگاهی انداخت. با تمام دردی که داشت به سرعت برخاست و ازمیانشان بیرون جهید و به دویدن گریخت .

این آخرین باری بود که صاحبم را دیدم. حالا سال‌های سال است که در خانه‌ای تک اتاقه و کوچک، جلوی طبقه‌ی تزیینات و یادگاری‌های کتابخانه‌ی او هستم. هر از گاهی پیش می‌آید، مرا با دستمال نرم و لطیفی تمیز می‌کند، و در دنیای ذهنی خود غرق می‌شود و خیره به من نگاه می‌کند؛ با همان چشمان سرد و نافذ و بی حسی، که در این سال‌ها بی‌نور نیز شده است. سپس کتابی برمی‌دارد، و به تنهایی خود بازمی‌گردد.

 

ریش قرمز


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ken قالب های فارسی وردپرس 7 drmilani.avablog.ir Joshua خبر های شبکه بیان جدید ترین اهنگ ها از هستی صدا پایگاه جامع بانک اطلاعاتی مشاغل ارومیه - وبلاگ Jay تعمیر انواع یخچال توسط فاینال تکنیک جهان گرافیک