موضوع: محبوس در چهاردیواری که تنها راهش یک پنجره میباشد؛ بیرون آتش سوزی است، و صدای کمک محبوبی میآید .
بر نیمکتی سفت و ناراحت، که به دیوار پیچ شده است، نشستهام و پیش رو را مینگرم. با هر تکان، صدای جیرجیر الوارهای باریک و کهنهی نیمکت بلند میشود و به میان افکارم که حول هیچ میگردد، دویده و ذهنم را مشوش مینماید. به هر طرف که سر میچرخانم، دیوارهای سیمانی و نمور و قطوری، بیهیچ درب و روزنه و منفذی در پیکره زمختشان، در میان سیاهی قد کشیده، و در تاریکی سنگین اطراف، تا ناکجای نامعلوم، بالا رفتهاند.
همزمان با آنکه دستها را بر لبهی نیمکت تکیهگاه میکنم، و وزنم را روی آنها میاندازم، دیوارها نیز به نرمی و آهستگی به حرکت درمیآیند و اندکاندک، بدون هیچ لرزش و صدایی، بر زمین میلغزند و به هم نزدیک میشوند؛ و فضای خفهی موجود را تنگتر میکنند. با تعجب از این که چرا این رخداد دلهرهای بر جانم نمیاندازد، همچون کسی که سالهاست موضوعی برایش عادی شده و حتی از پیش انتظارش را میکشد، با نگاهی سرد به این رویداد نگاه میکنم، و سپس سر را به زیر میاندازم.
به هر میزان که سرم بیشتر فرو میافتد، سنگینی چیزی را بر شانهی چپم، بیشتر حس میکنم. همانطور سر فرو انداخته، از گوشهی چشم، او را میبینم، که با چهرهای معصوم و دلنشین کنارم نشسته، سر بر شانهام گذاشته، و با دو دستش، محکم بازویم را در آغوش خود میفشارد. نفس عمیقی میکشم و چشم از او برمیدارم.
ناگهان، صدای جیغ وحشتزدهای، از سمت راست، به گوش میرسد. هراسان واپس میروم و صاف مینشینم. اما چیزی جز دیوار در این سمت نیست! دوباره صدای جیغی به التماس و گریه آمیخته، بلند میشود و تمام تنم را مورمور میکند. ناخواسته به سمت چپ سر میگردانم. هیچ کسی کنارم نیست. حتی هیچ کسی در اتاق نیست. تنها رد درخشش نورهایی موازی، بر دیوار سمت چپ، بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت راست نگاه میکنم. شکافهای ریزی بر بدنهی دیوار افتاده و در حال رشد کردن است، و از لابلای آن، نوری گرم و پرنوسان، خود را به داخل میاندازد.
شکافها با اندازههایی برابر در کنار هم میایستند و پنجرهی کوچک میلهکشیده شدهای را تشکیل میدهند. ضجههای به درد آمیختهای دوباره به گوش میرسد. با خستگی و کرختی از جا بر میخیزم و به سوی پنجرهی سیمانی میروم. دیوارهایی که رفتهرفته به هم نزدیک میشدند و دست بر گلوی من نهاده و خفهام میکردند، حالا چنان فراری شده که هر چه بیشتر پیش میروم، فاصلهمان از هم دورتر به نظر میرسد. پاهایم نیز چنان سنگین شده و در لابلای بند و ریسمانهایی نامرئی پیچ و تاب خورده، که به سختی و هزار جان کندن آنها را بر زمین میکشم و از شدت این فشار و زحمت، عرق از سر و صورتم جاری میشود.
در لحظهای که پنجره را بسیار نزدیک حس میکنم، خود را به جانبش میاندازم، و میلههای زبر سیمانیاش را محکم مشت کرده، پیشانی را بر آنها میگذارم و به بیرون چشم میدوزم. سرای بزرگی بدون دیوار و سقف مشهودی، در شعلههایی سرکش میسوزد. دور تا دور آتش است که زبانه میکشد و بالا و پایین میجهد. دوباره صدای نالهای در فضا میپیچد، اما اینبار کمجان و بی حال و قوت. خود اوست که در میانهی حلقهی آتش، بر کف اتاق دراز شده و دست و پا را صلیبگونه به اطراف کشیده است، و از مچ دستها و پاهایش، ردی از خونی جاری، نقش بسته است. چرا که او را با میخهای بزرگ آهنی به زمین دوختهاند. در همین حین، با عبور شخصی رقصان و مست، چشم از چهرهی رنگ پریده و غمزدهی او بر میدارم.
مردی با دبهای در دست، دور میچرخد و به هر سو چیزی میپاشد. چون که روبهروی من قرار میگیرد، به راحتی میبینم که از دبه، شرارههای کوچک و بزرگ آتش است که با هر تکان شدید، بیرون میریزد و به اطراف میپراکند. و در این هیاهو، دستان آن آتش افروز چه آشنا مینماید.
آهسته آهسته چشمانم از روی دستان مرد عبور میکند و بر روی تنش به بالا میخزد و بر چهرهاش که در نور پرنوسان آتش، خاموش و روشن میشود، خیره میماند. خود را میبینم که با نیشخندی ترسناک، به خودم خیره شدهام.
به خود خیره شدهام، که با چهرهای بیرمق و بیتفاوت، از پس دیواری سر به فلک کشیده، مرا میپاید. دبه را که گویا در دریایی از آتش ریشه دارد و پایانی بر آن نیست، به میان آتش پرت میکنم. از محل سقوط دبه، شعلههایی به درازای دیوار بیرون میجهد و راه نگاه سرخوردهام را بر من میبندد. به التماسهای او، که بر زمین میخکوب شده، نگاه از دیوار آتش بر میدارم، و به عمق چشمانش که کهکشانی را در خود جای میدهد، چشم میدوزم. بالای سرش ایستادهام و او نیز به سختی سیاهی چشمانش را تا جای ممکن بالا برده تا مرا ببیند. اما بعد، گویی دیگر کاری، نه با من، که با هیچ کسی نداشته، و وجود همه چیز و همه کس بیاهمیت شده باشد؛ چشمان خود را به آرامی میبندد. با هر لحظه بسته شدن پلکهای نحیف و لطیفش، چیزی در دستانم سنگینتر میشود. بدون آنکه نگاهی به دستانم بیاندازم و از تماشای چهرهی بی رنگ و روح او دست بردارم، از ناکجای نامعلوم، میدانم چه در دستانم قرار دارد.
دو بازوی خود را بالا میآورم و چشم بر هم مینهم. نفس عمیقی میکشم و دستهایم را با سرعت و قدرت پایین میآورم. صدایی همه جا را در سکوت و سرما فرو میبرد. صدای خرد شدن استخوان، توسط پتکی بزرگ.
ریش قرمز
درباره این سایت