موضوع: یلدا
دیگر چیزی تا غروب نمانده است. جلوی چادر تک نفرهای که در جای مناسبی از صحرا برپا کرده بودم، روی کندهی خشکیدهای نشستهام، و به شعلههای رو به خاموشی آتش کوچکی که برای دم کردن چای روشن کرده بودم، خیرهخیره نگاه میکنم. چوبهای نیمسوخته، و یا خاکستر شده، که برخی تند و برخی آهسته نفس میکشند، با هر دم و بازدمشان، چهرههاشان سرخ و گلگون میشود و سپس دوباره رنگ خود را میبازند. با ذهن و روحی تهی از هرچیز ممکن و ناممکن، تنها به تلاش شعلهها برای زنده ماندن نگاه میکنم، و چای نامطبوع را جرعه جرعه سر میکشم.
این موقعیت نیز، مانند تمام تصاویر خاص و عامی که سالهاست از پیش چشمانم میگذرد، هیچ حس و فکر منحصر به فرد و ویژهای را، در من برنمیانگیزاند. این موضوع باعث شده است که در عکاسیهایم، دیگر به دنبال یافتن برشها و صحنههای ناب و الهامبخشی نباشم، و از زمین و زمان یک ریز عکس بگیرم؛ عکسهای تکراری و تهی. اوایل خود را اینگونه فریب میدادم که قرار است سر فرصت عکسها را به دقت بررسی کنم، و نازیباهایش را حذف؛ اما در عمل چیزی که رخ میداد این بود که همهی آنها را بدون استثنا پاک میکردم. بعدها حتی حوصلهی پاک کردن را هم از دست دادم.
به آسمان که مینگرم، شب سرتاسر دشت و صحرا را پوشانده است، و ستارهها کمکم از خواب خوش خود بیدار میشوند، و با خمیازههای کوتاه و بلند، آهسته چشم باز میکنند؛ همان گونه که من، آهسته چشم میبندم. از صبح چشم چپم درد میکند، احساس میکنم گلمژهی بدی زده باشد. آنچنان حساس و ملتهب شده که نمیتوانم حتی به آرامی لمسش کنم، و یا چشمم را آسوده و کامل، باز نگهدارم.
با وزیدن نسیم خنکی که با خود پیام شروع زمستان را آورده است، خودم را بیشتر در آغوش میگیرم. ته ماندهی چای سرد شده را روی خاکسترها میریزم. از وصال این دو دشمن دیرینه، این آب و آتش همیشه ناسازگار با هم، ستون باریک و محوی از دود خفه کنندهای، وارد بینی و حلقم میشود. چهره در هم میکشم و سرم را عقب میبرم. دود که پراکنده میشود و دوباره چشم باز میکنم، برای یک لحظه جا میخورم. به یکباره شیر نری را پیش رویم میبینم که سر به زیر انداخته و سلانه سلانه به سمت تک درخت خشکیدهای که شاخههایش هیزم آتشم شد، پیش میرود. شیر به طرز عجیبی میدرخشد. هالهای از نور و تلالو در اطرافش میرقصد. بدون آنکه توجهی به دور و بر خود بکند و نگاهی بیاندازد، صاف میرود و زیر درخت ولو میشود. پوزهاش را با حالتی مملو از بیحوصلگی بر دستان خود میگذارد، و چشم به روبهرو، به افق شرقی میدوزد؛ همانطور که من بیهیچ عکسالعملی، به او چشم دوختهام. نه تعجب کردهام، نه هیجان زده شدهام، و نه ترسیدهام. هیچ حس و حال خاصی ندارم. فقط و فقط ایستادهام و او را نگاه میکنم.
یک آن که به خودم میآیم، به یاد دوربینم میافتم. به سرعت سر در چادر کرده و دوربینم را برمیدارم، ولی از بدبیاری، باتری خالی کرده است. از بالای شانه نگاهی به او میاندازم تا مطمئن شوم که هنوز آنجا دراز کشیده است، و با دستم درون کولهام را به دنبال باتری ذخیره، زیر و رو میکنم. به محض آنکه به چنگش میآورم، رو به سوی شیر میگردانم، و بدون آنکه چشم از او بردارم، سعی میکنم باتری را عوض کنم. اما افسوس که امری است محال. تنها ثانیهای سر را پایین میآورم تا باتری را در جهت درستش قرار دهم، و چون بار دیگر چشمانم را بالا میآورم، دستانم از حرکت میایستند. یک جفت تیلهی سرخ و سوزان در دل سیاهی شب، در میان زمین و هوا قرار گرفته است. با دیدنشان تا مغز استخوانم تیر میکشد. پس از لحظاتی که ساعتها طول کشیدهاند، آن گویهای آتشین، به جنب و جوش میافتند. به نظر میرسد که به طرز نامحسوس و آهستهای، بزرگتر میشوند، و یا دقیقتر آنکه، واضحتر میگردند. کمکم هالهای از خطوطی موهوم، در دور و اطراف آنها شکل میگیرد، و هیکل ناموزونی را میسازند. در میان راه، مسیرشان را کج میکنند و به سمت شیر میروند. هرچه به او نزدیکتر میشوند، تحت تشعشع نور خفیف شیر، واضح و واضحتر میشوند. صاحب آن چشمهای پرخون، کفتار درشت هیکل و سراسر سیاهی است، که قوز استخوانی و چندشآوری بر پشت کتفش، اندام بزرگ او را، عظیمتر و هولناکتر مینمایاند.
شیر نه آنکه متوجه پیرامون خود نباشد، که با حالتی حاکی از بیتفاوتی نسبت به همه چیز، فقط و فقط به دور دست نگاه میکند، نگاهی سرشار از خستگی و شاید خوابآلودگی و بیحالی.
کفتار خِرخِر کنان، چندباری سرش را بالا و پایین کرده، و سپس دهان خود را باز میکند. سیاهی تنش به قدری غلیظ است که دندانهای تیز و سفیدش در تاریکی وجودش، گم میشوند و به چشم نمیآیند. او اما فارغ از تمام این حرفها و اندیشهها، دهانش را بیشتر باز میکند، بازتر، بازتر، . دیگر از حالت عادی خارج شده است. دهانش بیش از حد معمول باز شده و نزدیک است که استخوانهای فکاش از هم جدا شود. همچنان آروارههایش از هم دورتر میشوند و وسعت دهانش از درازا و پهنا گستردهتر میشود؛ تا جایی که گویی همهی وجودش یک دهان بزرگ و عظیم شده است. یک سیاهچالهی خوفناک روی زمین.
این دهان ایستاده در پیش رو، آهسته و با فراغ بال جلو میرود. آرام آرام شیر را از پلهو در خود جای میدهد؛ و با فرو رفتن تدریجی شیر در کام او، هالهی نورانی شیر، درون دهان را اندکی روشن میکند، مانند پارچهای که دور لامپی روشن بپیچی. یاد باتری میافتم. دستانم بیاختیار میلرزند. از ترس، یا سرما، یا شوک، نمیدانم. حتی لرزیدنشان را حس هم نکرده بودم. به سختی باتری را در جای خود قرار میدهد، اما این یکی هم خالی است. سر از دوربین برمیدارم، دیگر شیر به طور کامل در آن سیاهچاله مخوف غرق شده است و کفتار تمام او را پوشانده است. دهان بزرگ، با همان آرامش و آهستگی که باز شده بود، شروع به بسته شدن میکند، و همزمان درخشش شیر نیز، رفتهرفته کمرنگتر میشود و کفتار سیاهی خود را باز مییابد.
پیش از آنکه تاریکی مطلق، دوباره گسترده شود، شیر پوزه خود را از پشت دستانش بلند میکند و معلوم نیست به کدامین هدف و انگیزهای، بیجان و بیرمق، پنجهای به درون شکم کفتار میکشد. کفتار کمی سر میجنباند و چندباری خِرخِر میکند، و نور درون شکمش به کلی خاموش میشود. در همین حین، ناگهان به من خیره میشود. در جای خود، خشک شدهام. کفتار در یک چشم به هم زدن پیش رویم ظاهر میشود. درست با همان حالتی که در زیر درخت ایستاده بود، جلوی صورتم ظاهر میشود، و نفسش را که مملو از بوی تعفن است، به صورتم میکوبد.
با شتاب از جا میپرم. برای یک لحظه تمام تنم را س فرا میگیرد. بیآنکه تکانی به سر و بدنم بدهم، بیقرار و وحشتزده، چشم میچرخانم. درون کیسهی خواب، و داخل چادر هستم. به یکباره، گویی چیزی که نمیدانم چیست، به خاطرم آمده باشد، شتاب و هیجان، تمام وجودم را فرا میگیرد. خود را به سختی و به سرعت از چنگال کیسهی خواب رها میسازم. با عجله و بدون تعادل، خود را از چادر بیرون میاندازم. صورتم در چیز سرد و لطیفی فرو میرود. با بُهت از زمین بلند میشوم. سرتاسر صحرا را لایهای نازک از برف پوشانده، و تاریکی همهی زمین را فرا گرفته است. دانههای پفکی و درشت برف، با فاصلهی بسیار از یکدیگر، پایین میآیند. این نخستین برف اولین روز زمستان است.
اولین روز؟! به سختی عقربههای ساعتم را پیدا میکنم و در آنها دقیق میشوم. ساعتم خواب رفته است. سر میچرخانم و به افق دوردست مشرق چشم میدوزم. ابری یکدست و ضخیم، تمام آسمان را پوشانده است. سوالی بیمقدمه از ذهنم عبور میکند، و با گذرش بدنم را به لرزه میاندازد، و مو را بر تنم سیخ میکند. آیا خورشید طلوع میکند یا . ؟!
ریش قرمز
درباره این سایت