موضوع: یک برش از زندگی خود، در نیمقرن پیش
به خود که میآیم، در میان گذر عریض و طویلی ایستادهام، و نمیدانم به چه نگاه میکنم، و به چه فکر میکردم. خط دیدم روی درخت چنار پیر و بزرگ و تنهایی مانده که هنوز در مقابل برگریزان پاییز1، به سختی مقاومت میکند. دست در جیب به راهم ادامه میدهم، و در ذهن، درگیر آنکه به چه میاندیشیدم، و چه کار میخواستم بکنم. ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند.
نزدیک خیابان اصلی، درشکهای به ناگاه، با سرعتی ملایم، و صدای متناوب و یکنواخت تقتق سُم اسب، به داخل گذر میپیچد. صدای جرینگجرینگ زنجیری درشت و سنگین، در حالی از آن شنیده میشود، که هیچ اثری از زنجیر، به هیچ کجای آن دیده نمیشود. درشکهچی سر در گریبان کرده، با یقههای بالا زده، بسان اسب خود، هر دو سر خم کرده، با چشمانی خمار، بیهیچ حرکت اضافی دیگر، به پیشرو مینگردند و با نوای زنجیر، اندک سری میجنباندند. اما هرچه میگذرد، دور نمیشوند؛ گویی درجا میزنند. نه، مدام نزدیک میشوند. اسب و درشکهچی و درشکه، و حتی صدای زنجیر، بی هیچ تقلایی در حین رفتن، میآیند. با هر قدم که اسب بر میدارد، و هر سُمی که به پیش رفتن بر زمین میکوبد، عقب و عقبتر میآید. همچون آهنگ قدیمی در زنجیر فراموشی گرفتار، که سعی دارد جایگاه خود را در ذهن حفظ کند و منقرض نشود.
چشم از ایشان میگیرم و سر میچرخانم. در حالی که کف دستم را رو به دیوار گرفته و پنجه بر آن میکشم، راهم را ادامه میدهم. خیابان پر است از رفت و آمد آدمهای پیادهای که شاید هیچ مقصد مشخصی بجز لگدکوب کردن برگها نداشته باشند. برگهایی که قبل از له شدن ناله میکنند، و با قدمهای مبارک رهگذران خفه میشوند. درست مانند آن برگهای درشت و زشت، زیر قدمهای آن ساقهای خوشتراش و زیبا و عریان دختر جوان و خوش چهرهای که لباسی آستین کوتاه، دامنی تا بالای زانو، و کفشهایی پاشنهدار پوشیده، و موهای خود را به مُد روز آراسته، راست قامت و سر برافراشته و خیره به جلو قدم میزند؛ و با عینک سیاه و بزرگی که زده است، احتمالاً سعی در پنهان کردن برق چشمان دیوانه کننده خود درد. و دستانش، آه! آن دستان سفید و لطیف، حامل کتاب زمختی است که دو سال پیش به دنیا آمد. و دختر پریوش عابر، چه تناقضی ساخته است بین خودش، و نویسنده کتابی که چنان در دست دارد، تا نمایشی باشد واضح، از عنوان و جلد آن.
گویی نویسنده خود به خوبی میدانست که چه سالهای منفوری در پیش روست، و سرانجام کتابش در اولین سالهای زندگی، وقتی به تاتی تاتی کردن افتاده است، به کجاها خواهد رسید، و با این تظاهر ناموزون، دست به دست خواهد چرخید. آری باید همین باشد، همین الهام پنهان و غیر قابل توصیف برای نویسندگان بوده است که "نفرین زمین"2 را از بین ذهن و قلب و دستان نویسنده بیرون کشیده است. نفرینی از اعماق ناخودآگاه دل نویسنده به این سالها، به این پاییز. ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند.
صدای شلپ شلپی توجهم را به خودش جلب میکند. خود را پیش تفرجگاه بزرگ و خاص کودکانی میبینم که با لباسهایی اندک، در این سوز پاییزی، به تنها جایی که راهشان میدهند آمده، و در حال بازی هستند. در میان جوب پهن و عمیقی که از آب متلاطم مملو است، با خندههایی مستانه دراز شده و آبتنی میکنند. چه شادی بی غل و غشی! شادی و خندهای که پهلوان همه چیزش را برای آن میداد؛ بخصوص برای شادی همین یکلاقباها. چنان بیآلایش بود که نبودنش یکی از لایقترینها برای نفرین زمین است، چنان نبودنش حس میشود که حتی با بوجود آمدن همین موجود ناشناخته که امسال آمده3، نتوانسته است تمام نبودنها را از اذهان بیرون کند. با عجیب و تازه بودنش، با درگیر کردن تمام افکاری که در پی رشد هستند، اما خاطرات ساده همگان، درگیر این پدیده سراسری کشوری و هزاران اتفاق امثال این نمیشوند و فراموش نمیکنند، جاهای خالی را، این عبور مع از حال به گذشته را.
ای لعنت به پاییز امسال، که همه چیزش گنگ کننده است. عطر و رنگ و حالش، همگی، هوش و فکر و مغز را تعطیل میکند. همه چیزش برعکس حرکت میکند. از تابستان تا زمستان، از شهریور تا دی ماه4، از 48 تا 46 .
1 - پاییز سال 48
2 - اثر جلال آل احمد، منتشر شده در سال 46
3 - اولین کنکور در سال 48
4 - فوت پهلوان تختی در دی ماه 46 و آل احمد در شهریور 48
ریش قرمز
درباره این سایت