موضوع: تنها در خانه

مدت‌هاست، صدای فریادهای گمنام و نامفهومی در انتهای مغز و گوشم، به طور ممتد زنگ می‌زند. روزهای روز است، که اینجا تاریک است. ماه‌های ماه است، که هوا گرفته است. سال‌های سال است، که همه جا را خاک و خاکستر پر کرده است؛ نه تنها پر کرده که همچنان در حال باریدن است. از جای‌جای این سقف، در هر اتاق، حتی در ایوان نیز، دانه‌های پفکی و پنبه‌ای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته پایین می‌آیند، و روی لایه‌ی نازکی که همه جا را فرا گرفته است، می‌نشینند. بدون آنکه ضخامت این سطح سیاه، هیچ تغییری بکند. مانند آبنمای لجن گرفته‌ای که هرچه فواره‌ی آن تلاش می‌کند، در عمق و حجم آب کدر آن، هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

ماهیچه‌های پا و کتف و کمر و همه جای بدنم، خشک و منقبض شده‌اند. آخرین باری که از جایم تکان خورده‌ام را به خاطر نمی‌آورم. با زور، و همراه با دردی که همچون نارنجک ضامن کشیده‌ای عمل می‌کند، اندکی خود را جابه‌جا می‌کنم.

چشمانم را، که به علت باز بودن و خیره ماندن طولانی، که مدت زمان آن را نیز، به یاد نمی‌آورم، خشک و ملتهب شده، می‌بندم، و سر را به پشتی مبل تکیه می‌دهم. انگشتانم را به زحمت خم و راست می‌کنم تا آهسته‌آهسته، گرفتگی عضلاتشان باز شود، و قادر به حرکت باشند. دقیقاً به همان دلیل شروع به حرکت کردن کرده‌ام، که تمام این دوران را، که از طول مدت آن بی اطلاعم، ثابت و ساکن مانده بودم. به هیچ دلیل مشخص!. به قدری در این چهاردیواری رو به ویرانی بوده‌ام که حتی به یاد نمی‌آورم چرا و چطور به اینجا آمده و در آن مانده‌ام. حتی یک ثانیه پیش از ورودم به این خانه را هم در خاطر ندارم.

حالا دیگر بی‌درد و فشار بیش از حد، می‌توانم دستانم را مشت کنم. صدای مهیبی تمام فضا را پر می‌کند. چشم باز می‌کنم؛ تَرک پُر رگه‌ای، که از زیر این دیوار آغاز، و تا روی سقف ادامه یافته، و در پایین دیوار دیگر، خاتمه می‌یابد، شکاف نسبتاً بازی را ایجاد کرده است. به دستانم نگاه می‌کنم. حتی زیر دستان و تنم نیز از لایه خزنده و تسخیر کننده سیاه، پر شده است. دستم را برای دیدن بهتر آن بلند می‌کنم. گلوله‌های خاکستر، بی‌آنکه از مسیر خود منحرف شوند، از میان دستم عبور می‌کنند. با چشمانی خالی از تعجب و شگفتی، چونان کسی که مدت‌های درازی است که با این حال و هوا آشناست، نگاهی گذرا به این عبور و مرور می‌اندازم، و سپس دستم را از روی بی‌میلی، در هوا رها می‌کنم، تا با پای خودش، به جای خویش بازگردد. حتی فرود سنگین و ناگهانی ساعدم نیز، آرامش و همبستگی دوده‌ها و سیاهی‌ها را به هم نمی‌زند.

کمی به جلو خم می‌شوم. شکاف با صدایی رگه‌رگه، بازتر می‌شود. بی توجه به آن، تمام وزنم را روی دستانم می‌اندازم، و با سرعتی کند و آهسته و حوصله سر بر، از جایم بلند می‌شوم. تمام شکاف نیز به طور کامل باز می‌شود، و خانه به دو نیم تقسیم می‌گردد. نیمه‌ی روبرو، گویی که از ابتدا وجود نداشته است، از پیش چشمانم به یکباره محو می‌شود؛ اما هیچ منظره‌ی دور و نزدیکی جای آن را نمی‌گیرد. تماماً فضایی خالی است، که تا چشم کار می‌کند، دانه‌های پفکی و پنبه‌ای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، از بالای نامعلوم این فضای تهی، به پایین ناپیدای آن می‌ریزد. و من در لبه‌ی این پرتگاه، صاف و بی‌تشویش ایستاده‌ام. بی‌آنکه به خالی بودن پیش پایم بیندیشم، و یا بدانم که برای چه، و به دنبال چه چیزی هستم، شروع به قدم برداشتن، به داخل این سیاهی وسیع می‌کنم. در بین هیچ، و بر روی هیچ، پا می‌گذارم و پیش می‌روم. اینبار اما دانه‌های خاکستر، این تنها هستی موجود در این خلأ گسترده و تاریک، بر سطح تنم می‌نشینند، و همچون دانه‌های برف، که از تماس با گرمای بدن، آب می‌شوند، بر روی تن من پهن و جذب می‌گردند. سرم را به دنبال چه چیز نمی‌دانم، اما به سمت پشت می‌چرخانم و با امید دیدن چه، نمی‌دانم، اما تاریکی بی‌انتها را می‌بینم که در هر سو ادامه یافته است.

دیگر بالا و پایین مفهوم خود را از دست داده است. نمی‌دانم، این دانه‌های پفکی و پنبه‌ای دوده و خاکستر هستند، که در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، از هر طرف می‌وزند و می‌بارند؛ یا من هستم که در هوایی مملو از هیچ، معلقم و چرخ می‌زنم. دوده‌ها و خاکسترها نیز، همچون گلبول‌های سفید فاسد شده‌ای، که پس از گندیدن، همچنان احساس وظیفه می‌کنند، به این جسم خارجی که به این حریم پا گذاشته است حمله کرده، مرا احاطه می‌کنند، و در من حل می‌شوند.

همچون پری سبک، خود را رها می‌کنم، و خزش و لغزش دانه‌های پفکی و پنبه‌ای دوده و خاکستر را، که در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته، ذره‌ذره‌ی وجودم را خاکستری رنگ می‌کنند، حس کرده و نوش می‌کنم. در آن دم که همه‌ام مملو از رنگی خاکستری می‌شود، دیگر گوش‌هایم زنگ نمی‌زند، و تنم درد نمی‌کند. در یک لحظه، مانند قاصدکی که آن را پُف کنند، در فضای سیاه و خالی متلاشی می‌شوم، و به صورت دانه‌های پفکی و پنبه‌ای دوده و خاکستر، در ابعاد و اشکال گوناگون، آرام و آهسته می‌بارم.

ریش قرمز


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ عبدالحسین نیسی مصنوعات چوبی-چوب مصنوعی-پلی یورتان-درب ضدآب مديريت سوانح و مدیریت بحران تازه های دنیای فناوری حوزه علمیه جاجرم مشاوره حقوقی و وکالت آنلاین Javad Mahdavi طراحی وب سایت فوم مبلی زمانی اردی بهشت